رهپویان علی(ع)

رهپویان علی(ع)

رهپویان علی(ع)

رهپویان علی(ع)

على،مظهر بینشها و ابعاد متضاد

على،مظهر بینشها و ابعاد متضاد

در(میان)بینشهاى انسانى،بینش عرفانى،و گرایش بسیار شدید و نزدیک زمینى،جزئى نگر و اجتماعى،دو بینش متضاداند،و در على آنچنان با هم سازش یافته‏اند که قابل تفکیک نیستند:از یک سو بینش و تعقلى دارد،که در اوج ماوراى هستى،ابدیت،مطلق و مجردات،جولان دارد،و از یک طرف جزئى نگر،عینى‏نگر و به شدت طبیعت‏گر است،که آدم باور نمى‏کند که کسى که آن تعبیرات و آن بینش را راجع به ذات متعال و راجع به خدا و راجع به مرگ دارد،همان کسى است که به آن ظرافت و زیبایى یک منظره طبیعى را توصیف مى‏کند،چنانکه یک نقاش طاووسى را!اینها استعدادهایى است که در یک انسان جمع نمى‏شود.آدمهایى هستند که استعدادهاى متضاد و مختلف دارند،اما در یکى قوى و در استعدادهاى دیگر متوسطاند.(اما على در حالى که)مظهر یک احساس سرشار از عشق و محبت است(گاه به قدرى احساسش رقیق و قلبش لطیف است که گویى عاطفه یک عارف یا یک شاعر را نشان مى‏دهد،و دیگر هیچ چیز غیر از این نیست!)،از سوى دیگر چنان صلابت و قاطعیت و خشونتى در راه حق نشان مى‏دهد که قابل تصور نیست که چنین کسى که با شمشیرش از صحنه مى‏آید و وارد خانه مى‏شود و به همسرش مى‏گوید که«این شمشیر را بشور»،همان کسى است که داراى عواطفى به آن حد ظریف و احساساتى به آن حد رقیق است.

خوارج،در اسلام،دوازده هزار تن مقدس بسیار با تقوا و عابد و زاهدى بودند،که در میان مسلمین مشخص و معروف بودند.ابن عباس نشان مى‏دهد که اینها چه کسانى بودند:«پیشانى آنها از طول سجود قرحه بسته و دستهایشان از بس در حال سجود بر روى خاک و ریگزارهاى داغ و خاشاک زمین چسبیده بوده و چسبیده مانده،مثل کف پاى شتر پینه بسته»(این عبد الله بن عباس است که درباره اینها صحبت مى‏کند)!اینها همه حافظ قرآن،شب زنده دار و روزه گیر و متهجد،و کسانى بودند که در امر به معروف و نهى از منکر به اندازه‏اى متعصب و به اندازه‏اى فداکار بودند،که دشمن را به شگفتى مى‏انداخت:یکى ازخوارج از طرف مخالف نیزه خورده بود و نیزه به شدت در پهلو و رانش فرو رفته بود،به عهد خودش راـجنازه خودش راـبه طرف قاتلش مى‏کشاند و فریاد مى‏زد«خدایا،خدایا،مرا هر چه زودتر در آغوش رحمتت بگیر و نگذار بمانم»و از او طلب مى‏کرد که ضربه دیگر بزند!معاویه پدر یکى از این کسانى را که جزء خوارج بود،فرستاد که«برو،پسرت را بردار و بیاور و بگو از این کار دست بردارد».او پیش پسرش آمد و التماس کرد که«بیا و دست از این کار بردار».پسرش که از تیپهاى مذهبى بسیار متعصب و متهجد بود،گفت«نمى‏کنم» .گفت«مى‏روم و بچه‏ات راـکه نوه خودم باشدـبرمى‏دارم و جلویت مى‏آورم تا رحم در دلت بیاید و بفهمى که منـکه پدرت هستمـدر برابر تو چه احساسى مى‏کنم»!گفت«این را بدان که در راه حق،من به دیدار ضربه شمشیر از چهره فرزندم تشنه‏ترم».

اینها على را تکفیر کردند.چه کسى جرأت دارد بر روى اینها شمشیر بکشد؟

اما در این جبهه مى‏بینیم که به ایوب انصارى پرچم امان را مى‏دهد و مى‏گوید«برو یک گوشه بایست»و اعلام مى‏کند که«هر کس زیر این پرچم آمد،در امان است».سخن گفت،حرف زد،حجت را تمام کرد،«جوش»زد،خیلى مدارا کردـکارهاى عجیبـ،ولى قبول نکردند،بالاخره هشت هزار نفرشان آمدند و چهار هزار نفر ماندند.اینجا وقتى که دیگر نوبت شمشیر شد و دید که اینها عامل خیانت و نابود کردن مردم به وسیله تقدس منحرفانه مذهبى و بیشعورى‏شان هستند،باید مثل یک زخم،مثل یک جراحت،(از میان)برشان مى‏داشت:شمشیر را در میان اینها مى‏گذارد و تقریبا همه‏شان را نابود مى‏کند،و بعد خودش مى‏گوید«این فتنه‏اى بود که هیچکس جز من جرأت نابود کردنش را نداشت».

اینجا دیگر حفظ حیثیت و وجهه عمومى و افکار عمومى و...نیست.

اما از طرف دیگر یک حالت کاملا ضد این هست،که(نشان مى‏دهد)چگونه یک روح،یک وجود و یک فرد آدمى تا این حد(بزرگ)است که این همه استعداد را در خودش جا داده است.اصلا مثل اینکه از همه جهان بزرگتر است.همین خوارج بسیار بیشرفى مى‏کردند:کارشان به جائى رسید که بعد از اینکه جدا شدند،آن داستان حکمیت را درست کردند.با آن همه بیشرمى و به زور،حکمیت را بر خود حضرت على تحمیل کردند:مالک اشتر داشت فتح مى‏کرد،بنى امیه داشتند شکست مى‏خوردند و معاویه رفته بود.عمرو عاص قرآن بر سر نیزه کرد(عمرو عاص،براى اولین بار در تاریخ اسلام،بنیانگذار«قرآن بر سر نیزه کردن»،علیه قرآن،بود).(سپاه على)داشت پیروز مى‏شد،اما یکمرتبه این مقدسهاى خوارج داد زدند که«ما بر روى قرآن شمشیر نمى‏کشیم،این قرآن مقدس‏است»!هر چه على داد زد که«آخر کدام قرآن مقدس است؟این قرآنى که روى پرچم عمرو عاص است،کاغذ است و خط است،کاغذ و خط مقدس نیست!این معنى است که مقدس است،این قرآن یک شى‏ء متبرک مقدس نیست،این قرآن یک پیام است،سخن است،آنجا که پیام قرآن،سخن قرآن،رفتار و روش قرآن و خود حرف هست،خود قرآن هم هست،اگر نیست،کاغذ و قلم و مرکب است!این را بزنید،که فریب و دروغ است!»،(به جایى نرسید).چه کسى جرأت دارد درباره قرآن چنین حرفى بزند؟!شمشیرها روى على برگشت:«ما بر روى قرآن شمشیر نمى‏کشیم!»و حال چگونه به این«بابا»بفهماند که«من که دارم این حرف را به تو مى‏زنم،از تو هم قرآن را بهتر مى‏فهمم و هم قرآن را بهتر آموخته‏ام،هم رسمیت دارم هم وصایت دارم،و هم خود پیغمبر به من جواز قرآن فهمى و وصایت و خلافت و همه چیز را داده است.همه اصحاب خود پیغمبر و حتى دشمنان مى‏دانند که من قرآن را بهتر از همه اینها مى‏فهمم.حال تو در برابر من اجتهاد مى‏کنى و مقدس بازى در مى‏آورى؟!به من حمله مى‏کنى و فحش مى‏دهى و بد مى‏گویى،و مى‏گویى که من مى‏خواهم براى حکومت خود قرآن را بکوبم؟!»مگر مى‏شود؟گفتند«به مالک بگو برگردد،و گرنه شمشیرى که تو مى‏گویى بر روى قرآن بکشیم،بر روى خودت مى‏کشیم»!ناچار شد به مالک بگوید برگردد،و او برگشت.عمرو عاص پیروز شد.این اولین توطئه قرآن بر ضد قرآن پیروز شد و على قربانى شد.

فشار آوردند که«خوب،حالا چکار کنیم؟»(قرار بر)حکمیت(شد).حکمیت یک سنت اسلامى است.(قرار شد)یک نماینده از طرف حضرت على و یک نماینده از طرف بنى امیه بیایند و بنشینند و با هم مذاکره کنند و هر راهى که ارائه شد،طرفین بپذیرند.(خوارج)گفتند که«اگر به حکمیت تن ندهى،همین‏جا نابودت مى‏کنیم»!حضرت على گفت:مالک اشترـکه یک افسر رشید است و زیر بار نمى‏رودـیا ابن عباسـکه به هر حال از این خانواده است و ممکن نیست که ببازد و یا خرید و فروش بشود.گفتند:نه!آن افسر خودت است و این هم قوم و خویشت است.پس چه کسى؟تیپى مثل خودشان((خوارج)):آدم معنون،محترم،ریش سفید،سابقه‏دار و خیلى مقدس و بى‏شعور،(یعنى)ابو موسى!«جز این هم نمى‏پذیریم،ممکن نیست»!گفت:خوب،حالا که این طور است،هر کسى که خودتان مى‏دانید...از آن طرف روباه دنیا،عمرو عاص،کسى که خودش در مکه از کثیفترین مشرکین بوده،و حالا وزیر معاویه شده،و به وسیله قرآن دارد على را مى‏کوبد!در برابر این هوش چه کسى (قرار دارد)؟ابو موسى!ابو موسى مأمور حضرت امیر بود و هنگامى که حضرت امیر از او خواست که براى جنگ،سپاه به کمک بفرستد،گفت«نمى‏فرستم»!(داستانهاى عجیبى است).حضرت على امام حسن را با عمار فرستاد که«تو که حاکم و عامل ما هستى،چرا در جنگ کمک نمى‏فرستى؟»مى‏گوید«این اختلافات بعد از پیغمبر پیش آمده.پیغمبر به من فرمود که وقتى اختلاف پیش آمد،شما خودتان را نجات دهید و به تفرقه دامن نزنید و جانب سلامت و تقوى را حفظ کنید.من نفهمیدم که در اختلافى که بین تو و معاویه افتاده،حق با کدام است؟این است که نمى‏توانم تصمیم بگیرم،و بى‏طرف ماندم»!عمار مى‏گوید:مردک!این چطور وصیتى است که پیغمبر تنها در گوش تو گفت؟این چطور سفارشى است که پیغمبر تنها به ابو موسى گفت و هیچکس دیگر نفهمید؟!ثانیا(آگاهى را ببینید،شیعه علوى را ببینید)تو چه حق دارى که بى‏طرف بمانى؟بى‏طرف یعنى چه؟تو مجبور بودى تحقیق کنى.چون مسلمانى ناچار هستى که در برابر باطل بایستى و جانب حق را نگهدارى و از آن دفاع کنى.حق ندارى بى‏طرف باشى.باید تحقیق مى‏کردى و اگر حق با على‏بود باید با معاویه مى‏جنگیدى و از على دفاع مى‏کردى،و اگر حق با معاویه بود باید از او دفاع مى‏کردى و با على مى‏جنگیدى.اما بى‏طرف(اگر بمانى)،محکومى.بى‏طرف یعنى چه؟در برابر حق و باطل چرا بى‏طرف؟اگر نمى‏فهمى باید تحقیق کنى،باید تشخیص بدهى.با این تنبلیها و(با این)زرنگیهاى مقدس مآبانه،نمى‏توانى از زیر بار مسئولیت فرار کنى!

حکمیت را چند ماه«لفت»دادند و معطل کردند.مى‏خواستند جریان بگذرد(خوب،به نفع بنى امیه بود).(چندین ماه گذشت و)عمرو عاص دائما سر ابو موسى را کلاه مى‏گذاشت،تا آخر گفت:ابو موسى،تو از این همه اختلاف بین على و معاویه به ستوه نیامدى؟مسلمانان را از این اختلاف خلاص کن!گفت:خوب،بله،چکار کنیم؟گفت:اصلا بیا کارى براى خدا بکن!گفت:من حاضرم.گفت:بیا براى حفظ وحدت مسلمین و براى خدا،کارى بکنیم.هم من دندان طمع و دوستى معاویه را مى‏کنم و هم تو از على صرف نظر کن تا مسلمانان راه سومى را پیدا کنند و از این اختلاف و از این شمشیر روى هم کشیدن و برادرکشى خلاص شوند!ابو موسى گفت:عجب گفتى!راست است،من حاضرم .حالاچکار کنیم؟گفت:من فکر مى‏کنم که اگر على و معاویه را ما،که نمایندگان رسمى‏شان هستیم،جلوى مردم عزل کنیم،مردم ناچار باید کس دیگرى را انتخاب کنند.طرفداران معاویه و طرفداران على مشترکا به شخصیت سومى که این اختلافات و این ناراحتیها بینشان نیست(و از او)سابقه سوء ندارد،رأى مى‏دهند و وحدت تحقق پیدا مى‏کند!گفت:بسیار خوب.(عمرو عاص گفت):اتفاقا چنین آدمى داریم:عبد الله بن عمر،که مرد بسیار پاک و پارسا و با تقوایى است.ابو موسى گفت:اتفاقا راست مى‏گویى.گفت:او را کاندیدا مى‏کنیم و مردم مسلما به او رأى مى‏دهند .آخر(اگر)على نباشد و معاویه هم نباشد،عبد الله هست!گفت:بسیار خوب،راست گفتى،من حاضرم .

آمدند و مردم را جمع کردند،ابو موسى گفت:خوب تو اول برو و معاویه را عزل کن.

گفت:اختیار دارید!من؟چه جسارتى؟!اول سرکارـکه مرد محترم و با شخصیتى هستیدـبفرمائید !گفت:خیلى خوب(این طور آدمها خیلى هم خودخواه و خودنما هستند،همین قدر که باجى به آنها بدهى،مى‏توانى،با همه تقدسشان،همه چیزشان را از آنها بگیرى!).

ابو موسى بالا رفت و گفت:مردم مسلمان!من و آقاى عمرو عاص تصمیم گرفتیم مسلمین را از این اختلاف بین على و معاویه خلاص کنیم.چندین سال جنگ و دعوا و کشمکش هم به هیچ جایى نمى‏رسد.برادران مسلمان همدست شوند و جمع شوند و چهره دیگر و شخصیت دیگرى را به امامت و خلافت خود برگزینند تا این فتنه سرش به هم بیاید.این است که من همچنان که این انگشتر را((اشاره به)انگشترى که در انگشتش هست)از انگشتم در آوردم،به عنوان حکم،على را از خلافت عزل کردم،و السلام!و پائین آمد.

بعد عمرو عاص آمد و گفت:مردم!سخن و رأى و نظر ابو موسى(چند تائى القاب و تعریف«آب دوغ خیارى»هم به نافش بست:«صحابى پیغمبر است،جزء مهاجرین است و...»!)را شنیدید.اما من،به عنوان حکم معاویه،همچنان که این انگشتر را از انگشتم در آوردم(انگشتریش را مثل ابو موسى از انگشتش در آورد)،معاویه را از خلافت عزل کردم،و همچنان که این انگشتر را به انگشتم کردم،معاویه را بر خلافت نصب کردم!صلوات فرستادند و به خیر و خوشى تمام شد!

یکباره خوارج فهمیدند که عجب کلاهى سرشان رفته(حالا فهمیدند)و شوریدند و داد و بیداد (راه انداختند)که«خیانت کرد و...»و وقتى که عمرو عاص رفت،همین خوارج خواستند ابو موسى را بکشند.او هم«زد به چاک»و به مکه رفت و قضیه خاتمه پیدا کرد!

حالا خوارج به جاى اینکه بگویند«ببخشید،اشتباه کردیم،غلط کردیم،افتضاح‏کردیم»،یقه على را چسبیدند که«(اگر)ما چنین مزخرفى را گفتیم و اشتباه و خطا کردیم و بر خلاف رأى خدا این کار را کردیم،تو چرا این کار را کردى و قبول کردى؟این،گناه بود و ما از گناهانمان توبه مى‏کنیم،تو هم باید همین الان توبه کنى»!گفت«آخر از چه چیزى توبه کنم؟»(گفتند)«هم ما که گفتیم«حکمیت»و هم تو که قبول کردىـهر دوـگناه کردیم و مشرک و کافر شدیم»(چون این خوارج از کسانى بودند که گناه را اصلا قابل بخشش نمى‏دانستند و فاسد،منحرف و خطاکار را کافر مى‏دانستند و مهدور الدم)!گفتند«باید حتما و رسما جلوى مردم استغفار کنى».گفت«خوب،از چه استغفار کنم؟اگر مى‏گویید از حکمیت استغفار کنم،که من حکمیت را نگفتم.من گفتم باید بجنگیم و شما تهدید کردید!اگر مى‏گوئید انتخاب ابو موسى اشتباه و خطا بوده،ابو موسى را هم شما بر من تحمیل کردید!پس از چه(توبه کنم)؟»مى‏گویند«نه خیر،اصلا حکم خداست،و ما که ابو موسى را حکم قرار دادیم و به حکم بودن عمرو عاص هم از طرف آنان رضا دادیم،دو خطا کردیم:یکى اینکه،به جاى خدا،آدم را حکم کردیم و ثانیا اینکه،حکم خدا یکى است و دوتایش کردیم! باید استغفار کنیم.مى‏گوید:اولا خود حکمیت،به طور کلى،یک امر اسلامى و شرعى است .از یک چیز مشروع چطور استغفار کنم؟پس خود حکمیت خطا و نامشروع نیست.در زمان خود پیغمبر،در داستان بنى قریظه،حکمیت شد:سعد بن معاذ از طرف خود پیغمبر در برابر بنى قریظه حکم شد .حکمیت مشروع است،استغفار نمى‏کنم.اما راجع به خطاى ابو موسى و یا راجع به اینکه چرا ادامه جنگ را تعطیل کردیم و به حکمیت برگشتیم،(این چیزى بود)که شما تحمیل کردید،من چرا استغفار کنم؟(خوارج هم)سر اینکه«باید حتما از این خطاـخطایى که ما کردیم!ـاستغفار کنى»،بیرون آمدند.با آن تعصب شدیدى که داشتند و آدم کشى و همچنین خودکشى برایشان آب خوردن بود،دائما آشوب و اخلال مى‏کردند.حضرت على را تا آن حد آزار مى‏کردند،که وقتى که على به مسجد مى‏آمد (قبل از جنگ)و مردم پشت سر على نماز مى‏خواندند،گروهى از اینها در گوشه‏اى جمع مى‏شدند و اخلال مى‏کردند و آیات قرآن را راجع به مشرکین و راجع به کسانى که مرتد شدند به کنایه مى‏گفتند،اما على در برابر آنها نماز مى‏خواند.آنها اخلال مى‏کردند،فحش مى‏دادند و اتهام مى‏زدند،(ولى)در موقعى که آیات را به کنایه مى‏خواندند،على،به عنوان اینکه قرآن خوانده مى‏شود،سکوت مى‏کرد،و بعد نمازش را ادامه مى‏داد،باز آنان آیه‏اى دیگر مى‏خواندند،باز على ساکت مى‏شد و آیات را گوش مى‏داد،بعد باز نمازش را ادامه مى‏داد،باز یکى دیگر آیه‏اى دیگر مى‏خواند،باز على ساکت مى‏شد،آیه‏اى دیگر مى‏خواندند،ساکت مى‏شد و...در تمام مدت در برابر اخلال‏اینها و رسوایى و دشنام و تهمت و توهین به این شکل،در خود کوفه و در مسجد،عکس العمل على این بود.و از این عجیب‏تر اینکه یک کدام از اینها را تهدید نکرد،یک کدام از اینها را توقیف نکرد،یک کدام از اینها را کتک نزد و حتى یکروز هم حقوق یک کدام از اینها را از بیت المال به تأخیر نیانداخت.همه این خوارج از بیت المال،مثل سابق،حقوق مى‏گرفتند،در حالى که به این شدت نه تنها على را،در خود پایتخت على،کافر اعلام مى‏کردند،بلکه کسانى را هم که به تکفیر على رأى نمى‏دادند،کافر مى‏گفتند.اما على حقوق همه را مى‏داد و به این شکل در برابرشان رفتار مى‏کرد،تا به جایى رسید که دید آنها لشکرکشى کردند و جنگ نهروان را راه انداختند.در آنجا یک مرتبه چهره دیگر على ظاهر مى‏شود،در آنجا على دیگر در صحنه است.در آنجاست که از چهار هزار نفر،به شمشیر،فقط 9 نفرـطبق روایتى(بقیه همه دروغ‏اند)ـمى‏مانند.

یکى از همین خوارج شب از جلوى خیمه رد مى‏شود و با یک آهنگ خیلى سوزناک و...قرآن مى‏خواند و مناجات مى‏کند و گریه مى‏کند،(در حالى که)مى‏خواهد فردا با على بجنگد.یکى از اصحاب على،که احساساتى است،تحت تأثیر قرار مى‏گیرد و مى‏گوید:این چقدر با حال است و چه کرامات و حالاتى دارد!على مى‏گوید:فردا حالاتش را به تو مى‏گویم.فردا،همین طور که رد مى‏شود،نیزه‏اش را در لجن جویى فرو مى‏کند و جنازه او را در مى‏آورد و مى‏گوید:این همان کسى است که دیشب آن حالات را داشت و فردایش از اکنون بسیار بدتر است!این،على دیگرى است،یک جور دیگر است.

على (ع) صفحه 70

دکتر على شریعتى

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد